حضرت استاد فرمودن : خودت رو در دشتی زیبا . های کلاس . پر ز گلهای مریم . تنها ببین . در حال قدم زدن میری جلو . در سحرگاهان . قبل از طلاع خورشید . هوا تاریک ......... همش خوب بود . ولی هوا تاریک دیدم . نه نمیشه . گفتم نوچچچچچچ من با بابا میرم .
واسه همین دست بابایی رو گرفتم با هم رفتیم در ساحل زاینده رود همونجایی که پر ز گلهای مریم هستش ( شماها هنوز ندیدین ) قدم زدیم .
آی حال میداد .... جای هیشکی خالی نبود چون دلم میخواست تنهایی برم چون حضرت استاد هم فرموده بودن
خلاصه تنهایی رفتیم قدم زدن . به استخری رسیدیم پر ز ماهی های زیبا و نیلوفرهای آبی ( اونم توی استخر) . کنار استخر ردیف درختان سربه فلک کشیده ی سرو ..... رفتییییییییم تا به کلبه ای متروک رسیدیم . استاد فرمودن برین تو . من نرفتم تنهایی خونه مردم؟! بی اجازه ؟!!!!!!!!
خلاصه فرمودن بنشین و با خدای خودت راز و نیاز کن .
منم رفتم خونه ی خود خدا . نشستم تنهایی جلوی خونش . آی حال داد اینجا دیگه جات خالی .............. یاد همگی بودم .آی حال داد
راستی میایی بریم؟!