یکی دوساعتی هست از راه رسیدم .
شاد شاد شارژ شارژ
توی راه ندا همینطور که حواسش به ظرف آش توی دست سحر بود که نریزه ... پیشنهاد کرد . یعنی یادآوری کرد که جدی یه وبلاگ بزنیم برای خودمون . از خودمون توش بنویسیم . منم که آماده برای همچین کارایی .هنوز جمله بسته نشده . گفتم امشب بازش میکنم .
این جناب شیخ الاسلام از بس آش آش کرد . در خونه که رسیدیم . نگهشون داشتم دم در تا برم از خونه 2تا قاشق بیارم تا روحش نپریده چند قاشق آش بخوره بنده خدا ................
آخه شما ها که سحر رو میشناسین . اسلن نیمرو هم بلد نیست بپزه . بنده خدا این شیخ الاسلام چه میکشه . اوخییییییییی آدم دلش کباب میشه .
بزار از اصل ماجرا بگم برای تویی که نبودی تا دلت بسوزه :
امروز یکی از زیباترین روزهای پاییزی بود
من و ندا با ماشین لاله اینا رفتیم . پس اجبارا عین بچه مثبتا آروم و خانوووووم نشستیم و از آب و هوا و کار و بار گفتیم .
این از مسیر که آرووم نشسته بودیم .
به محض ورود هم از استقبال صابخونه متوجه شدیم که با 40 دقیقه تاخیر دسته ی اول مهمونا هستیم . گلی کلیییی عصبانی که چرا مرجان و سپیده گفتن نمیان . و حالا ما رو میخواست ادب کنه بلکی آدم بشیم . ما هم هر چی فرمودن عرض کردیم چششششششششششم
مامان گلی به دادمون رسید . اومد جلوی در استقبالمون . گلی هم جلوی مامانش کوتا اومد . مامان گلی همیشه به داد ما می رسه . قربونش برم . با لباس نازنینش خیلی ماه شده بود . مامان گلی رو میگم . فداش بشم . کلی باکلاس تر از گلیه .
گلی داشت توی اتاق ادبمون میکرد . من با خودم گفتم بزار ادای دختر های کدبانو رو در بیارم . برم توی آشپزخونه کمک مامان گلی . هنوز افه های اولیه تمام نشده بود که آی فون زنگ زد . بیتا هم رسید.
تا اومدیم سلام و علیک کنیم . کم کم بقیه هم رسیدن .سحر . فرزانه و اون یکی فرزانه و ....
گلی شروع کرد به پذیرایی هرچی میگیم بچه بیا عین بچه های خااااااااانم بشین از ما احوال پرسی کن . میگه من باید همه چیز رو تعارف کنم . تا خیالم راحت بشه . بعد بشینم . به گپ و گفتگو . اوخی مامان گلی .......... چقدر از دست این گلی حرسسسسسسسسس میخوره . اوخی.
خب بقیشو خابم میاد . فردایی پس فردایی .......
صبر کن الان میگم از ماشین ظرف شویی شوون . ............ دونقطه دی.