مامان خانم بالاخره تشریف آوردن .
البته باید عرض کنم حاج خانم .
دیگه نیا بگو چشمت روشن . که دیگه از بس بهم گفتن چشمت روشن . الآن دیگه چشمم نورافکن شده ...
....
یک هفته هست که تشریف فرما شدن ...
آیییییی
از بس خم شدم و تعارف کردم

. کمرم شکست .


باباجون کلفتی هم حد و حسابی داره
.
ای بابا مگه چقدر سوقاتی نسیبم شده که اینقدر باید عقوبات پس بدم .
.


کافیه . دیگه نمی خوام . دیگه این آخریها نوبت گذاشتیم جلوی بعضی مهمونا من میرم . جلوی بعضی دیگه سایر آبجی خانمها . ولی چه کنم از دست اونایی که سراغ دختر بزرگه ی حاج خانم رو میگیرن
. حالا نمیشه مثل بچه آدم بشینین و فقط با خود حاج خانم گپ و کفتگو بفرمایید
؟
راستی منظورم به شما بزرگان نبودها .
در متن بعدی از همایش بزرگ شخصیت شناسی که خودم برگزارکنندش هستم خواهم نوشت .