اس ام اس زده بودن برای بانوی بزرگوار سرکار خانم مهندس که من همیشه از ایشون حساب میبرم .
که......: مراقب باشین مشهد رفتنتون مثل اون بنده ی خدا نشه .
می پرسن : کدوم بنده ی خدا ؟
می فرمایند : همون که میره مشهد و برمی گرده . ازش می پرسن . خب بود ؟ خوش گذشت ؟ میگه آره . همه چیز بسیار خوب بود . بازارهاش چنان بود چنین بود . فلان پارک اینجور بود . اون جور بود . فلان جا.... می پرسن زیارت چطور بود . حرم رفتین . میگه نه . خیلی شلوغ بود . نشد برم .
ما سعی نمودیم بچه های مثبت و البته با معرفتی باشیم . حرم هم بریم . از این روو سعی میکردیم نمازها رو حتما در حرم به جماعت بخونیم . مامان خانم هم که عین ساعت همه را بیدار نموده و مراقب بودن تا بعضی ها که خواب آلود بودند جورابها و کفشهای لنگه به لنگه یا پشت و روو نپوشن.
ولی خدایی جای همگی خالی بود . به یاد همه دوستان و عزیزان بودیم . تک تک ما به یاد تک تک شما بودیم .
حداقل در این یک مورد خاطره ی عمره رفتنمون هم زنده شد . پای سجاده که نشسته بودیم : از آرشین بابا و مامانش و آرزوهاش . از سحر و شیخ الاسلام و آرزوهاشون . از بی تا و همسرش و هدفهاشون . از مرجان و همسرش . از فرزانه و همسرش . سپیده و همسر آیندش . لاله و راحله و مهدیه و ....... اسم میاوردیم و ذکر دعا بود براشون تا تک تک همکارهای ندا بانو که آدرس شلوغ پلوغها رو هم دارن . همکارای گلی بانو و همکاران اسبق من بنده خدای مظلوووووووووووووم .
از خانمها تا آقایون . از فک و فامیلهای گلی بانو تا اقوام ندا بانو . از ..........تا ...........
خلاصه منم گه گاهی این وسط یک لیست داشتم که اسامی را پیوست می نمودم .
مامان خانم یادمون میدادن که کجا چه نمازی بخونیم .... چه وقت چه ذکری ... برای چه حاجتی چه دعایی ....
فدای همه ی مامان خانمها و باباهای محترم بخصوص مامان خانم و آقای پدر بزرگواری که همسفرمان بودند . که امام رضا این سفر رو فقط و فقط به خاطر حضور این عزیزان نصیب ما کرد . اصل اونها بودن . ما هم در رکاب این دو بزرگوار همسفر شده بودیم .
شبها گاهی بعد از شام آقای پدر بچه هاش رو که زیاد هم شده بودن به چای و نسکافه دعوت مینمود . ( جاتون خالی و دلتونم بسوزه)
شب آخر هم تا صبح توی حرم بودیم . شب باحال و البته عجیب غریبی بود . شب جمعه . دعا کمیل توی حرم بودیم . این ندا که کلیییییییی منت سرمون گذاشت . چون خیلی برای خوشبختی بروبچ التماس امام رضا کرده بود . گلی هم که دیگه خودتون میدونید . امام رضا رفیق صمیمیشونن . منم همینطور تا صبح توی رواقها راه میرفتم . راستش خیلی دوست داشتم ببینم این ملت چیکار میکنن تا صبح بیدارن . البته دعا هم میکردما ......
رفتم سر شیخ بهایی . ازش عذرخواهی کردم . برای جسارتهایی که این چند روز توی دعا کردنهام بالاسرش که مینشستم میکردم . ( خب آخه زیادی احساس همشهری بودن و خودمونی شدن میکردم ..)
در برگشت کنار یه خانوم بزرگی نشسته بودم که جهت فرار از زبان چرب و نرمشون و البته چونه ی فعالشون هیچ راهی جز خسبیدن نداشتم
خلاصه یه جورایی بسیار شگفت انگیزناک خوش گذشت . گفته بودن نگویم که چقدر خوش گذشت تا دلتون خیلیییییییییی بسوزه . ولی من دلم نیومد دلتون رو نمک نزنم .