غزل منزل ما که بید فرموده بید : سرکار خانم مهندس مهدیه بانو در ایام مبارک فجر از پایتخت سیاسی به پایتخت فرهنگی جهان اسلام تشریف فرما می گردند . لذا از دیرباز بروبچ شلوغ و پلوغ همگی بفکر برپایی اجلاسی به بزرگداشت حضور ایشان بودند .
تشریف فرمایی ایشان همزمان شد با بازگشت خانم تیمسار از جنوب .
ما که طی مذاکرات تلفنی در همان نخستین لحظات تصمیم به برپایی نشستی به افتخار حضور ایشان در جمع شلوغوپلوغها و تناول یک شام مفصل در هتل شاه عباس صفوی نموده بودیم . صبح فقط طی یکی - دو مذاکره ی مختصر تصمیم به برپایی میهمانی در کاخ خصوصی سرکار خانم تیمسار سحرناز بانو (البته به پیشنهاد خودشان) گرفتیم .
از آنجا که همه سلیقه ی خانم تیمسار را همه جور بر هر آشپزی بر این کره ی خاکی - آبی ترجیح میدادند . با اشتیاق پذیرفته و بنابر این نهاده شد که شامگاهان جهت صرف یک چای بدون شیرینی در منزل ایشان گردهم آییم .
ما خوشحال و شادکام از این تصمیم دست به دعوت از تمامی شلوغ و پلوغها زدیم . تا جهت تازه نمودن دیدارها گرد هم آییم . خوشحال بودیم از توفیقی که مفتکی حاصل گشته اما......
اما .........
اما امان از قدرت وردهای خانم تیمسار . نمیدونم این سحر خانم از خواب که بیدار شده بود قبل از باز کردن پلکهاش چه آرزویی- چه وردی خونده بود که :.......
ای بابا ....از صبح به هر بنی بشری جهت هماهنگی حضور در میهمانی که تماس میگرفتم در بستر بیماری چنان افتاده بود که گویی حالا حالاها قصد برخاستن ندارد .......
ندا بانوی مهربانیها که اصلا توان پاسخگویی نداشت .........
گلی خانم که آرام و مقطع خبر از بستری شدنش در بیمارستان و اتفاقات مختلفی که در بیمارستان از شب قبل برایش افتاده بود میزد و اینکه امروز نفس ندارد ......
...........من شخصا ترسیدم به سومی زنگ بزنم . یه نگاه توی آیینه به خودم کردم دیدم انگار منم فشارم اغتاده . داره رنگم میپره .............نکنه منم شهید بشم .؟؟؟؟؟؟؟
سحرجون مگه ما میخواستیم چقدر بخوریم؟؟؟؟؟؟؟؟