سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های آی تری پل ای - شلوغ و پلوغها
نویسنده :  بچه های آی تری پل ای

 

توی فرودگاه با مشورت مامانِ اردو کمی گز سوغات میخریم . تا برای شب عید برای زائران امام رضا شیرینی ببریم .

 

و پرواز

اندر هواپیماییم . متون آموزشی را که مطالعه می فرمائیم . بخشی از آن آموزش فرار می باشد . آن زمان که طیاره در دریاچه ای -اقیانوسی .. چیزی سقوط نموده باشد .

ندا بانو می فرمایند : ما که در مسیرمان آب نداریم .

در پاسخ عرض می نمائیم : خب این مربوط است به آن زمان که ما را دزدیده و ببرند به خلیج همیشه فارسی - مدیترانه ای ... جایی .

ندا بانو می فرمایند . آه آره . کاش بدزنمون ببرنمون لندن .

مهندس گلی بانو . سرور مهندسان شلوغ پلوغ .

می فرمایند : نه . اصلا  من  مرخصی ندارم .

  

 

 

اطلاعات فرهنگیتون رو افزایش بدین !!!!!!!!!

وزارت ارشاد طی بیانیه ای شعر اتل متل توتوله را به دلایل زیر غیر مجاز خواند .

وجود کلمه ی توتوله وپستون وتحریک کودکان . استفاده از کشور هندوستان . استفاده از زن کردی و ترویج بی حجابی.

شعر اصلاح شده :

اتل متل زباله

گاو قلی باحاله

هم شیر داره هم آستین

شیرش روبردن فلسطین

بگیر یک زن راستین

اسمش رو بزار حکیمه

که چادرش زخمیه

 

 

 


- شنبه 86/2/8 ساعت 7:53 صبح
نویسنده :  بچه های آی تری پل ای

هییییییییی روزگار آخه اینا چقدر بی وفاااااااااااااااااااااااااااان .

 

آخه منم آدمم .

همه متولد میشن . منم متولد میشم .

بیست و هفت - هشت - ده سال پیش از این بود که مامانم دلش گرفت . بردنش بیمارستانی که لب رودخونه بود .... خانم پرستار دلش واسه مامانم سوخت . از بس که مامانم دل تنگی کرد . اون وقت . به خانم دکتر گفت تا من رو از آب گرفتن . دادن به مامانم اینااااا

هییییییییی روزگار  

یکی نیومد بیاد بگه . بچه اینقدر شلوغ و پلوغ نکن  باشد . خب شد تو هم به دنیا اومدی .

آخه یعنی اینقدر جاتونو تنگ کردم .......

آخه منم آدمم

بازم به  لاله 

دنیا چقدر تو بی وفایی


- دوشنبه 86/2/3 ساعت 12:40 عصر
نویسنده :  بچه های آی تری پل ای

 

حضرت استاد فرمودن : خودت رو در دشتی زیبا . های کلاس . پر ز گلهای مریم . تنها ببین . در حال قدم زدن میری جلو . در سحرگاهان . قبل از طلاع خورشید . هوا تاریک ......... همش خوب بود . ولی هوا تاریک دیدم . نه نمیشه . گفتم نوچچچچچچ من با بابا میرم .

واسه همین دست بابایی رو گرفتم با هم رفتیم در ساحل زاینده رود همونجایی که پر ز گلهای مریم هستش ( شماها هنوز ندیدین ) قدم زدیم .

آی حال میداد .... جای هیشکی خالی نبود چون دلم میخواست تنهایی برم چون حضرت استاد هم فرموده بودن

 خلاصه تنهایی رفتیم قدم زدن . به استخری رسیدیم پر ز ماهی های زیبا و نیلوفرهای آبی ( اونم توی استخر) . کنار استخر ردیف درختان سربه فلک کشیده ی سرو ..... رفتییییییییم تا به کلبه ای متروک رسیدیم . استاد فرمودن برین تو . من نرفتم تنهایی خونه مردم؟! بی اجازه ؟!!!!!!!!

خلاصه فرمودن بنشین و با خدای خودت راز و نیاز کن .

 منم رفتم خونه ی خود خدا . نشستم تنهایی جلوی خونش . آی حال داد اینجا دیگه جات خالی .............. یاد همگی بودم .آی حال داد

 

راستی میایی بریم؟!

 


- جمعه 86/1/31 ساعت 5:43 عصر
نویسنده :  بچه های آی تری پل ای

 

 دوباره آگاه شدیم به شست پای چپمان 

ما امروز بر آن شدیم تا دوستان را در این عرصه ی با نشاط و پر انرژی دیدار نمایییم . اما اینان ( ندا بانو و سایرین ....) بارش اندکی باران بهاری را بهانه خیس گشتن و ....الباقی ماجرا قرار داده و نیامده بیدند .

در حالت ریلکسیشن بودیم که استاد فرمودند :

    با خود بفرمایید :( من در آرامش هستم )..

       ما از خنده لیسه ای نموده با خود زمزمه فرمودیم: به کوری چشم بدخواهان ما در آرامشیم

 

 گلی جان فرمودن پس از آن همه فعالیت نماز خوندن بسیار سخت و از آن سخت تر شستن ظزفها بعد از شام است .

از این روو ما بلافاصله پس از ورود به پای نت آمده و در حین نگارش مشغول میل نمودن نان و پنیر و موز گشتیییم.

عید خوششششش گذشت . کجا رفته بودین .........؟ زمستان خود را چگونه گذراندین ؟

زود اعتراف کنین . زود ...... تا خودم اینجا لوتون ندادم . بیلیین . محترمانه عید رو تبریک بگین . و بفرمایید عید رو کجا خوش گذروندین . بفرمایید .

 

 


- شنبه 86/1/25 ساعت 7:37 عصر
نویسنده :  بچه های آی تری پل ای

سال نو مبارک 

بروبچ . نمی دونم شما چرا اینقدر قلم من رو شرمنده می فرمایید . اینقدر که شما نقد می فرمایید . لطف دارین . من کلییییییییی سرخ شدم .

عیدتون مبارک عیدی من یادتون نره . دوستان هم که در سفر تشریف دارن بهانه مقبول نمیباشد .

در ضمن بزرگ خاندان فرموده اند برای اردیبهشت خود برنامه نداشته باشین که تولد مریم رو میخواهیم در مشهد برگزار کنیم . دوستان مرخصیهای خود رو پیش خور نفرمایند .

 


- یکشنبه 86/1/5 ساعت 6:0 عصر
نویسنده :  بچه های آی تری پل ای

 

 هرچه نشستیم . خبری نشد که نشد .

نشستیم . نشستیم . د آخه سپیده جان . عزیز دل ......

خلاصه ندا بانوی یگانه ی عالم رفاقت . ایثار را از رووو برد و گوشی تلفن را به دست بگرفت و از دممممممم. به رفقای تشنه لب زنگ همی زد که بروبچ . بپاخیزید . بیایید . که خودم . میهمانتان کرده ام . توپ . البته تولد مبارک سحربانو نیز نزدیک است . پس تولد را در این میهمانی برپا میکنیم . .

بازم دم این ندا بانوی مهربانیها گرم . که دوستان را تحویل همی گرفت . تاریخ میهمانی نزدیک شد و به رسم قدیم رفقا مشترکا هدیه ای تهیه نموده . و بسوزد دل خاله سوسکه . که باز هم ندا ایثار نموده از جیب سهم دوستان را داد تا شاید روزی روزگاری سهمشان را پرداخت نمایند . ( اینجا رو خودسانسوری مینمایم .) از آنجایی که همگی از دم کارمند بیدن . یکی یکی پس از نیمه های شب پیداشون شد ............. واااااا اینم رسم میهمانی رفتنه ؟ شماها خودتون خونه و زندگی ندارین . زندگی مردم رو میریزین بهم .

باشماها هستما که بعد کلیییییییییییی وقت پیداتون شدسسسسس .

 

غزل نیومد چون نمی خواست نی نیش بیاد وسط چندتا خاله قول  و آنفولانزای قولی بگیر .

  اینبار عزل و آرشین . هر دو با هم غایب بودن ............


- یکشنبه 85/12/20 ساعت 8:51 صبح
نویسنده :  بچه های آی تری پل ای

 

   سپیده و گلی یه نیم ساعتی منتظر نشستن را تمرین کردن تا من هم رسیدم و راه افتادیم . بعد از کلی گشت و گزار در میان بیابانهای اطراف شهر بهارستان به یه چهارراه که رسیدیم ( که یک طرفش قبرستان بید) پیچیدیم تا بالاخره کوچه ی تیمسار رو یافته و به سرمنزل مقصود رسیدیم .

   هنوز محفل دوستان گرم نگشته بود . همه منتظر ورود ما بودند .......

بعد از لحظاتی غزل با میهمان اصلیمون مهدیه بانو وارد گشت . ولیییییییییییی

اما .

همه میخواستن غزل رو بندازن بیرون . آخه آرشین رو نیاورده بود .

غایبین بزرگ این میهمانی اون ندا . و دوم آرشین بودن .

بسیار خوش بگذشت . مهدیه رو بعد از مدتهای بسیار میدیدیم . مهدیه در آستانه ی در با لحجه ی تهرانی شروع به سلام و احوالپرسی کرد . کم کم وارد که شد لحجه صاف شد . وقتی در جمع ما نشست . عینی خودمون اصوانی شده بود .

ما هر چه نشستیم و از قدیم و جدید گفتیم . از هنرهای بسیار سحر بانو گفتیم . از تعاریفی که از دست پخت ایشان شنیده بودیم ........... فایده نداشت که نداشت . گشنه و تشنه بلند شدیم رفتیم خونامون .

من نیمی دونم کی گفته بود این سحر بانو آشپز ماهری میباشد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ما رفتیم . ولی این رسمش نبود سحر بانو .

 

  

 


- جمعه 85/12/18 ساعت 9:2 صبح
نویسنده :  بچه های آی تری پل ای

 

غزل منزل ما که بید فرموده بید :  سرکار خانم مهندس مهدیه بانو در ایام مبارک فجر از پایتخت سیاسی به پایتخت فرهنگی جهان اسلام تشریف فرما می گردند . لذا از دیرباز بروبچ شلوغ و پلوغ همگی بفکر برپایی اجلاسی به بزرگداشت حضور ایشان بودند .

تشریف فرمایی ایشان همزمان شد با بازگشت خانم تیمسار از جنوب .

ما که طی مذاکرات تلفنی در همان نخستین لحظات تصمیم به برپایی نشستی به افتخار حضور ایشان در جمع شلوغوپلوغها و تناول یک شام مفصل در هتل شاه عباس صفوی نموده بودیم . صبح فقط طی یکی - دو مذاکره ی مختصر تصمیم به برپایی میهمانی در کاخ خصوصی سرکار خانم تیمسار سحرناز بانو (البته به پیشنهاد خودشان) گرفتیم .

از آنجا که همه سلیقه ی خانم تیمسار را همه جور بر هر آشپزی بر این کره ی خاکی - آبی ترجیح میدادند . با اشتیاق پذیرفته و بنابر این نهاده شد که شامگاهان جهت صرف یک چای بدون شیرینی در منزل ایشان گردهم آییم .

ما خوشحال و شادکام از این تصمیم دست به دعوت از تمامی شلوغ و پلوغها زدیم . تا جهت تازه نمودن دیدارها گرد هم آییم . خوشحال بودیم از توفیقی که مفتکی حاصل گشته اما......

اما .........

اما امان از قدرت وردهای خانم تیمسار . نمیدونم این سحر خانم از خواب که بیدار شده بود قبل از باز کردن پلکهاش چه آرزویی- چه وردی خونده بود که :.......

ای بابا ....از صبح به هر بنی بشری جهت هماهنگی حضور در میهمانی که تماس میگرفتم در بستر بیماری چنان افتاده بود که گویی حالا حالاها قصد برخاستن ندارد .......

ندا بانوی مهربانیها که اصلا توان پاسخگویی نداشت .........

گلی خانم که آرام و مقطع خبر از بستری شدنش در بیمارستان و اتفاقات مختلفی که در بیمارستان از شب قبل برایش افتاده بود میزد و اینکه امروز نفس ندارد ......

...........من شخصا ترسیدم به سومی زنگ بزنم . یه نگاه توی آیینه به خودم کردم دیدم انگار منم فشارم اغتاده . داره رنگم میپره .............نکنه منم شهید بشم .؟؟؟؟؟؟؟

سحرجون مگه ما میخواستیم چقدر بخوریم؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 


- جمعه 85/11/27 ساعت 8:14 صبح
نویسنده :  بچه های آی تری پل ای

 

    بو میاد . بوو میاد . خیلی هم بو میاد . این گلی و ندا و سایرین نشستن یه گوشه ی دنج و دارن یه طرحهایی میکشند . گلی   ندا   کجایین  ؟؟ چی می کشین؟

    . 

 

من که دارم از بوی توطئه ی اینا خفه میشم . به محض اینکه پام رو گذاشتم توی ساختمان و اون جو رو دیدم از نگاه ها خوندم که بعضی ها توطئه نموده ما را دور زده . و ایام را دارند به استراحت سپری مینمایند .

ای کوفتشون بشدددددد.

 آخه بگو مگه چیزیتون بود من رو   اینجوری از اون کله ی شهر بکشونین اینجا . و خودتون برین تاب بازی .

آره مرض داشتین ؟

                              

من بیچاره برای اینکه سر وقت برسم یه آژانس بگرفته و دوان دوان خویش را رسانده ام . و این شده نتیجه اش . حالا سر اجلاس آرامش بخش حرکتهای کششی و نرمشی هم رفقا میخواستن نشانمان بدهند که یادشان هست که ما بسیار غیبت نموده ایم . مدام از ما شیرینی میخواستند ........وااااااا به حق چیزای ندیده و نشنیده !!!!!!!!!! مگه جایی خبری بودسسسس؟؟؟؟؟؟؟ بزار خودمون برا خودمون حرف در بیاریم .حالا اگه این گلی رو بگی یه چیزی ............

 


- پنج شنبه 85/11/19 ساعت 7:42 عصر
نویسنده :  بچه های آی تری پل ای

 

 

   بعد از چندی بلند شدیم رفتیم کلاس یوگا. استقبالی به عمل آمد که نگوووووووووووو . هنوز از راه نرسیده توپیدند که چرا مثل بچه ی آدم وبلاگ را دست و رویی نمی کشی . عرض کردم اطاعت امر میشود استاد .

 

    حضرت استاد از راه که رسیدن . درمقدمه یه کلاس روانشناسی راه انداختند و در ضمن تدریس دانشجویی پرسید که چگونه خشم خود را کنترل کند    . و استاد و سایر دانشجوران تیز هوش راه و روشهایی ارائه نمودند .

  === نفس عمیق بکشه .

  === آب سرد بخوره .

  === سعی کنه کنترل کنه و خشمش رو با نگاه نشون بده .( چشمهایی دریده)

  === با خودش بگه فعلا حرفی نمیزنم ولی بعدا حال طرف رو خوب میگیرم .

    بنده نیز نکته ای تذکر دادم که : بنده ی خدا اگه عین من زیادی خشم خودت را فرو بخوری پیر میشی مادر ...

   حالا مادر جون !!!! می خوام یه نمونه ی عملی از فرو خوردن خشم رو برات بیارم .

    فروخوردن کامل خشم .: (عینک بزن و با دقت بخون)

 

سرم رو بالا گرفتم .


        ولوم صدا رو کشیدم پایین و همونطور که نفس عمیقی رو فرو میخوردم با خودم آرام و آهسته فریاد میکردم . فرو میخورم . فرو میخورم . تحمل میکنم . تحمل میکنم . نگذاشتم اشکها بیش از این جاری بشه . چهره رو معمولی و بی تفاوت نگهش داشتم . ولی نمی شد . دهنم رو باز کردم . و فریادی خفه شده کشیدم . جوری که هیچ صدایی جایی شنیده نشه . و فرو خوردم . داشتم تمام توانم رو بکار میبردم تا بتونم خودم رو نگهدارم . که تلفن زنگ زد . تلفن سالن پذیرایی بود . دویدم طرفش . خاله بود . صدا رو درست کردم . بعد از کلی سلام و احوال پرسی و قربون صدقه ی هم رفتن در جوابش گفتم مامان خوابیده . وقتی خواست قرار یه مهمونی رو بزاره گفتم که فکر نکنم بتونه بیاد . دیگه این جمله های آخری ناخدآگاه بقضم داشت می ترکید . گوشی رو که قطش کردم . اشکها خود به خود جاری شد . ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود که صدایی جایی شنیده نشه . چهرم عادی باشه ...

        بلند شدم شروع کردم به شستن لباسهام . اونهایش که میشد رو میگذاشتم روی بخاری تا بخشکه . نمیدونستم برای چی . فقط میخواستم مشغول باشم . در حین شستن فقط نفس عمیق میکشیدم و با فروخوردنش به خودم میفهموندم که من میتونم . میتونم فرو بخورم . میتونم .

      این وسط توی اون لحظه های تلخ و خارج از تحمل من . فقط آقام امام رضا به کمتر از چند دقیقه پاسخم رو داد . داشتم از دست می رفتم . حیرون مونده بودم . اومدم توی اتاق خودم . آروم قدم میزدم . چشمم افتاد به صندوقی که تازگی برای قرآنم در نظر گرفته بودم . همونطور که اشکهای بی صدا صورتم رو پوشونده بود فقط  سرم رو گرفتم بالا و بهش گفتم آخدا پس کجایی . کجایی ؟ بگو . بهم بگو چه کنم . آخدا . تو خدای ما هستی . مگه نه؟!!!!! هستی . مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟ هستی؟

پس کجایی؟

     یه نگاهم به قرآن بود . سرم به آسمان . نمیدونستم چی میگم . دیگه داشت از کنترلم خارج میشد . فقط بهش میگفتم آخدا . تو هستی . مگه نه ؟!!!!!!!!!

      و این وسط انگار چیزی من رو متوجه تمام زیارتهام کرد . رفتم توی آشپز خونه همونطور که شیر آب رو باز میکردم تا یه لنگه جورابم رو بشورم . فقط به خود آقا امام رضا متوسل شده بودم و حرفهای نگوی خودم رو براش تند تند میگفتم . چند دقیقه بعد بود که کم کم کمی آرامش رو احساس کردم . اولش شک کردم که نکنه راست راستی ناله هام رو آقا و مولام شنیده ؟!!!!!!!!!! ولی بعد هر چه بیشتر گذشت دلم بیشتر به لطف آقام اطمینان کرد ..............


قربان فاطمه ی زهرا (س) و تمام فرزاندان بزرگوار خانم .

 

 ................................................

اینها رو نوشتم ولی خیلی دلم هوای مشهد رو داره . بروبچ بی وفا . یه زمانی قرار بود بریم مشهد . سال تموم شد و ما هیچ جایی نرفتیم . بی وفاها .

 


- شنبه 85/11/14 ساعت 11:37 عصر
<      1   2   3   4   5   >>   >



...
لینکهای دیدنی
آرزوی فاطمه
جشنواره مهرباران
...دست خط
.
.
.
.
آرشیو
مهمونی گلی
مهمونی بی تا
مهمونی سحر
مهمونی مریم
عید های 86
مهمونی ندا
مهمونی سپیده
مشهد و امام رضا
دختر حاجی شدن
بچه مچا
گذشته ها ...
مناسبتها
17 :بازدید امروز
حضور و غیاب
درباره خودم
بچه های آی تری پل ای - شلوغ و پلوغها
آرم و نشان شلوغ و پلوغها
بچه های آی تری پل ای - شلوغ و پلوغها

آوای آشنا
اشتراک
 
دور هم جمع میشیم دوباره ...